همينجور که تنم است
بپوشانم به تن تو؟
بپوشم به تنم؟
میشود جوری توی لباسها گير بيفتيم
که برای بيرون آمدن
نمیشود از هر طرف بچرخم
میشود از هر طرف بيايی
بپوشم به تنم؟
به دستهایت دقت کرده ام
آن دو درخت پر سایه
که بر هر شاخه شان
بند بند زندگی روییده
من در معصومیت دستهایت
که از آب و خاک پاکترند
آنگونه آرامم که ماهی در مرکزیت اقیانوس
که پرنده در اوج پرواز
که آدمیزاد در رحم مادر
خواستم که دوستت بدارم
به اختیار طلبت کردم
نه به فرودستی
با تمامی هوش یا جنونم
از مُهر و موم هستیات گذر خواهم کرد
و میدانم
که در کدامین کهکشان آتش بیافکنم
و کدامین طوفان را از دُرج گناهانت بیرون بکشم
ﻗﺼﻪ ﻫﺎﯼ ﮐﻬﻦ ﺍﺯ ﭼﺸﻢ ﺗﻮ ﺁﻏﺎﺯ ﺷﺪﻧﺪ
ﺷﺎﻋﺮﺍﻥ ﺑﺎ ﻟﺐ ﺗﻮ ﻗﺎﻓﯿﻪ ﭘﺮﺩﺍﺯ ﺷﺪﻧﺪ
تنها از سکوت تو
پیش از آن که سخن گویی
هر آنچه را که باید ، در می یابم
بی آنکه واژه ای از تو بشنوم
در سکوتت
هر نغمه ای که آرزو می کنم
به گوش می رسد
وقتی
هر بوسه ی تو تشنه ترم میکند
شاید علاج تشنگی من
تنها
نوشیدن تمامی آن چشمه است
که از دهان کوچک تو
سر
باز کرده است
از دست های تو کارهای خارق العاده ای برمی آید
همان جا که هستی بمان
اجازه بده شعرها ازمن برایت بنویسند
اجازه بده برایت بخوانم، تاچه اندازه از بدو دوست داشتنت
پیراهن فصل ها زیباتر شده است
کنار لبانت ،کناره می گیرم .وتمام حرف های دلم را از دهانت می شنوم
درفاصله پیشانی تو،تا سایه ات جنگل سبزی است که پرنده های من آنجا
آرام می گیرند
...
به اندیشه ام که می آیی
جهان هستی می یابد
به چشم ام که می آیی
جهان روشن می شود
به زبان ام که می آیی
جهان نام می گیرد
به آغوش ام که می آیی
جهان عینیت پیدا می کند
عین چشمانی که بر جهانی دیگر
پلک می گشایند
می خواهمت چنان که شبِ خسته خواب را
می جویمت چنان که لبِ تشنه آب را
محو توام چنانکه ستاره به چشم صبح
یا شبنم سپیده دمان آفتاب را
بی تابم آن چنان که درختان برای باد
یا کودکان خفته به گهواره تاب را
بایسته ای چنان که تپیدن برای دل
یا آن چنان که بال پریدن عقاب را
حتی اگر نباشی، می آفرینمت
چونانکه التهاب بیابان سراب را
ای خواهشی که خواستنی تر زپاسخی
با چون تو پرسشی چه نیازی جواب را
بيخود شده ام ليکن بيخودتر از اين خواهم
با چشم تو مي گويم من مست چنين خواهم
من تاج نمي خواهم من تخت نمي خواهم
در خدمتت افتاده بر روي زمين خواهم
آن يار نکوي من بگرفت گلوي من گفتا که چه مي خواهي
گفتم که همين خواهم
با باد صبا خواهم تا دم بزنم ليکن چون من
دم خود دارم همراز مهين خواهم
در حلقه ميقاتم ايمن شده ز آفاتم
مومم ز پي ختمت زان نقش نگين خواهم
ماهي دگر است اي جان اندر دل مه پنهان
زين علم يقينستم آن عين يقين خواهم
بیا مرا ببر ای عشق با خودت به سفر
مرا زخویش بگیر و مرا ز خویش ببر
مرا به حیطه ی محض حریق دعوت کن
به لحظه لحظه ی پیش از شروع خاکستر
به آستانه ی برخورد ناگهان دو چشم
به لحظه های پس از صاعقه، پس از تندر
به شب نشینی شبنم، به جشنواره ی اشک
به میهمانی پر چشم و گونه ی تر
به نبض آبی تبدار در شبی بی تاب
به چشم روشن و بیدار خسته از بستر
من از تو بالی بالا بلند می خواهم
من از تو تنها بالی بلند و بالا پر
من از تو یال سمندی، سهند مانندی
بلند یالی از آشفتگی پریشان تر
دلم ز دست زمین و زمان به تنگ آمد
مرا ببر به زمین و زمانه ای دیگر
با تيشه ی خيـــــــال تراشيده ام تو را
در هر بتی كه ساخته ام ديده ام تو را
از آسمــان بــه دامنـــــــــم افتاده آفتاب؟
يا چون گل از بهشت خدا چيده ام تو را
هر گل به رنگ و بوی خودش می دمد به باغ
من از تمــــام گلهـــــــا بوييده ام تـــــــــــو را
رويای آشنای شب و روز عمــــر من!
در خوابهای كودكی ام ديده ام تو را
از هــــر نظر تــــــــو عين پسند دل منی
هم ديده، هم نديده، پسنديده ام تو را
زيباپرستیِ دل من بی دليل نيست
زيـــرا به اين دليل پرستيده ام تو را
با آنكه جـز سكوت جوابم نمی دهی
در هر سؤال از همه پرسيده ام تو را
از شعر و استعـــاره و تشبيه برتــــری
با هيچكس بجز تو نسنجيده ام تو را
اگر میشد صدا را دید
چه گلهایی!
چه گلهایی!
که از باغ صدای تو
به هر آواز میشد چید
اگر میشد صدا را دید...
الفبا برای سخن گفتن نیست برای نوشتن نام توست
اعداد پیش از تولد تو به صف ایستادند تا راز زادروز تو را بدانند
دست های من برای جست و جوی تو پیدا شدند
دهانم کشف دهان توست
ای کاشف آتش!!!
در آسمان دلم توده برفی است که به خنده های تو دل بسته است
اگر لب ندهي
چنان به گندمزار خيره مى شوم
كه گندم شوم
بر سفره ات بيايم
نان ِ ميان ِ لبانت شوم
ای عشق!
بی آنکه ببینمت
بی آنکه نگاهت را بشناسم
بی آنکه درکت کنم
دوستت می داشتم
شاید تو را دیده ام پیش از این
در حالی که لیوان شرابی را بلند می کردی
شاید تو همان گیتاری بودی که درست نمی نواختمت
دوستت می داشتم بی آنکه درکت کنم
دوستت می داشتم بی آنکه هرگز تو را دیده باشم
و ناگهان تو با من- تنها
در تنگ من
در آنجا بودی
لمست کردم
بر تو دست کشیدم
و در قلمرو تو زیستم
چون آذرخشی بر یکی شعله
که آتش قلمرو توست
ای فرمانروای من
ميان خورشيدهاي هميشه
زيبايي ي تو
لنگري ست
خورشيدي که
از سپيده دم همه ستاره گان
بي نيازم مي کند
نگاه ات
شکست ستمگري ست
نگاهي که عرياني ي روح مرا
از مهر
جامه يي کرد
بدان سان که کنون ام
شب بي روزن هرگز
چنان نمايد که کنايتي طنزآلود بوده است
و چشمان ات با من گفتند
که فردا
روز ديگري ست
آنک چشماني که خميرمايه ي مهر است
وينک مهر تو:
نبردافزاري
تا با تقدير خويش پنجه درپنجه کنم
آفتاب را در فراسوهاي افق پنداشته بودم
به جز عزيمت نابهنگام ام گزيري نبود
چنين انگاشته بودم
فسخ عزيمت جاودانه بود
ميان آفتاب هاي هميشه
زيبايي ي تو
لنگري ست
نگاه ات
شکست ستمگري ست
و چشمان ات با من گفتند
که فردا
روز ديگري ست
ماندن یا نماندن
سئوال این نیست
آی که چشم های تو می گوید: بمان
می مانم
حتی اگر جهان را
بر شانه های خسته ی من
آوار کرده باشی
هزار گل اگرم هست ، هر هزار تويي
گل اند اگر همه اينان ، همه بهار تويي
به گرد حسن تو هم ، اين دويدگان نرسند
پياده اند حريفان و شهسوار تويي
زلال چشمه ي جوشيده از دل سنگي
الا که آينه ي صبح بي غبار تويي
دلم هواي تو دارد ، هواي زمزمه ات
بخوان که جاري آواز جويبار تويي
به کار دوستي ات بي غشم ، بسنج مرا
به سنگ خويش که عالي ترين عيار تويي
سواد زيستن را ، ز نقش تذهيبت
به جلوه آر که خورشيد زرنگار تويي
نه هر حريف شبانه ، نشان ياري داشت
بدان نشانه که من دانم و تو ، يار تويي
براي من ، تو زماني ، نه روز و شب ، آري
که ديگران گذرانند و ماندگار تويي
تو جلوه ي ابديت به لحظه مي بخشي
که من هنوزم و در من هميشه وار تويي
هر حرف نام تو را
با عطر گلی می آمیزم
هر خواب گندمزاری را
با نسیم نگاهم
بر تنت می نوازم
هر آوای پرنده ای را
از موهای تو می گذرانم
هر شراب نابی را
با مستی لبهای تو
مزه مزه می کنم
صدای تو
باد را برمی گرداند
گل قشنگم
برمی گردم
پیش از آن که تو را بشناسم برمی گردم
و در ابتدا و انتهای ذهنت ورق می خورم
می خواهی قبل و بعد ذهنت را ببوسم ؟
هر آنگاه که نام تو را مينويسم
کاغذهايم در زير دستم غافلگيرم ميکنند
و آب دريا در آنها جاري مي شود
و مرغان سپيد نوروزي بر فراز آن به پرواز در ميآيند
عشق ما دهکده اي که هرگز به خواب نمي رود
نه به شبان و نه به روز
و جنبش و شور حيات
يک دم در آن فرو نمي نشيند
هنگام آن است که دندان ها تو را
در بوسه ئي طولاني
چون شيري گرم بنوشم
تا دست تو را به دست آرم
از کدامين کوه مي بايدم گذشت
تا بگذرم از کدامين صحرا
از کدامين دريا مي بايدم گذشت
تا بگذرم
روزي که اين چنين به زيبايي آغاز مي شود
به هنگامي که آخرين کلمات تاريک غم نامه ي گذشته را با شبي
که در گذر است به فراموشي ي باد شبانه سپرده ام
از براي آن نيست که در حسرت تو بگذرد
تو باد و شکوفه و ميوه ي، اي همه ي فصول من
بر من چنان چون سالي بگذر
تا جاودانگي را آغاز کنم
زیباترین حرفت را بگو
شکنجه ی پنهان سکوت ات را آشکاره کن
و هراس مدار از آنکه بگویند
ترانه ای بیهوده میخوانید
چرا که ترانه ی ما
ترانه ی بیهودگی نیست
چرا که عشق
حرفی بیهوده نیست
هنوز خیره شدن در چشمان تو
شبیه لذت بردن از شمردن ستاره
در یک شب صحرای یست
و هنوز اسم تو تنها اسمی است
در زندگی من
که هیچ کسی نمی تواند چیزی در موردش بگوید
هنوز یادم می آید
رود... رود... غار... غار... و زخم... زخم
و به خوبی بوی دستانت را به یاد دارم
چوب آبنوس و ادویه ی عربی پنهان
که بویش شبها از کشتی هایی می آید
که به سوی نا شناخته ها می روند
از حرفهایی که پشت سر من و تو
زده می شود
ناراحت نمی شوم
بلکه برعکس
تمام پنجره های خانه ام را
به روی این شایعه ها
باز می کنم
روی دستم برایشان
دانه ی گندم می ریزم
اجازه میدهم
روی دامنم بازی کنند
زیرا شایعه های عاشقی در کشورم
مثل گنجشگها زیباست
و من از کشتن گنجشکان بیزارم
از من مي پرسند
آسمان چه رنگي است ؟
آبي
سرخ
کبود ؟
من از آنها مي خواهم
سوالشان را از تو بپرسند
براي اينکه آسمان من تويي
شادي داشتنت
شادي بغل کردن سازي ست
که درست نمي شناسمش
درست مي نوازمش
نت به نت
نفس در نفس
تو از همه جا شروع مي شوي
و من هربار بداهه مي نوازمت
از هر جاي تنت
لم بده ، رها کن خودت را
آب شو در آغوشم
مثل عطر ياس فراگيرم شو
بگذار يادت بگيرم
اصلاً مهم نيست
تو چند ساله باشي
من همسن و سال تو هستم
مهم نيست خانهات کجا باشد
براي يافتنت کافي است
چشمهايم را ببندم
خلاصه بگويم
حالا
هر قفلي که ميخواهد
به درگاه خانهات باشد
عشق پيچکي است
که ديوار نميشناسد
از دلتنگيت کجا فرار کنم ؟
معمار هيجان
کجا بروم که صداي آمدنت را بشنوم ؟
کجا بايستم که راه رفتنت را ببينم ؟
کجا بخوابم که صداي نفسهات بيايد ؟
کجا بچرخم که در آغوش تو پيدا شوم ؟
کجا چشم باز کنم که در منظرم قاب شوي ؟
کجايي ؟
کجايي که هيچ چيزي قشنگتر از تماشاي تو نيست ؟
کجا بميرم
که با بوسههاي تو چشم باز کنم ؟
من آنچه را احساس باید کرد
یا از نگاه دوست باید خواند
هرگز نمی پرسم
هرگز نمی پرسم
که : آیا دوستم داری ؟
قلب من و چشم تو می گوید به من : آری
آن گاه که درباره تو مي نويسم
با پريشاني دل نگران دواتم هستم
و باران گرمي که درونش فرو مي بارد
و مي بينم که مرکب به دريا بدل مي شود
و انگشتانم ، به رنگين کمان
و غم هايم ، به گنجشکان
و قلم ، به شاخه زيتون
و کاغذم ، به فضا
و چشمم ، به ابر
خويشتن را در غيابت از حضورت آزاد مي کنم
و بي هوده با تبرم بر سايه هاي تو بر ديوار عمرم حمله مي کنم
زيرا غياب تو ، خود حضور است
چه بسا که براي اعتياد من به تو
درماني نباشد به جز جرعه هاي بزرگي از ديدار تو
در شريان من
روبهروی من فقط تو بودهای
از همان نگاه اولین
از همان زمان که آفتاب
با تو آفتاب شد
از همان زمان که کوه استوار
آب شد
از همان زمان که جستجوی عاشقانه مرا
نگاه تو جواب شد
اگر نتوانم با تو قهوه بنوشم
پس قهوه خانه ها به چه درد مي خورند ؟
اگر نتوانم با تو بي آنکه هدفي داشته باشيم راه بروم
پس خيابانها به چه درد مي خورند ؟
اگر نتوانم نام تو را بي آنکه بترسم
مزمزه کنم
پس زبانها به چه درد مي خورند ؟
اگر نتوانم فرياد بزنم
دوستت دارم
پس دهانم به چه درد مي خورد ؟
تعداد صفحات : 2